از جام بلند شدم و گفتم: - این پیرزن هاف هافو پاش لب گوره بازم داره تعیین تکلیفمی کنه واسه همه... انگارمانمی دونیم پریا رو یهزور پای سفره عقد نشوندن. آخه خدایی کی حاضره واسه دو ثانیه به این عزرائیل نگاهکنه؟... جون من بگو آیدین!
آیدینگوشه لبش رو جوید تا خندشو نبینم و گفت: - آهو اونباباته!
- اِ... نه بابا... نمی گفتی نمی دونستم! من حاضرم بمیرم اما پدری نداشته باشم که تواوج تنهاییم تو سنی که همه فکر می کنن بزرگ شدم، اما من فقط یه دختری بودم که همشتحقیر و توهین می شنیدم و می ریختم تو خودم، منو تنها گذاشت و رفت به خاطر اون مادرگرامیش واسه من خونه خرید و ازدواج کرد و تو رو هم فرستاد سوئد و بای بای... فکرکردی الکیه؟
- اِه... آهو بسه دیگه! منم دلم ازشون پره اما هیچی نمیگم!
سرمو انداختم پایین و گفتم: - اما منپریا رو دوست دارم. نمی خوام بره.
- اینتصمیم خودشه.
هیچینگفتم و رفتم سمت اتاقم. آیدین هم داشت شیشه خورده ها رو تمیز میکرد.
مثل اینکه امسال قرار نیست دنیا به رومبخنده.
سرموگذاشتم لب پنجره و به خیابون نگاه کردم.... خیس خیس بود. انگار این بارون دست بردارنبود! شاید هم آسمون داشت به جای من و امثال من گریه می کرد... شاید هم داشت بدی هارو می شست تامابتونیم یه بار دیگه لبخندبزنیم!
*****************
سبد گل رو دادمبه مه گل و گفتم: - چه عجب شما دلت اومدمارو دعوت کنیخونتون! ماکه شما دوتا رو دو ماههندیدیم.
- بازشروع کردی؟
- راستمی گم دیگه. همش خونه دوست و آشنا و فامیلی. بهماکهمی رسه. هیچ. تمام!
آرش درحالی که کنار مه گل می شست گفت: - آهو خانوم من جای مه گل از شما معذرت خواهی میکنم!
- نه بابا این چه حرفیه... اصلخودتونید که شاد و خوشبخت باشید!
یهدفعه صدای شکستن چیزی از تو آشپزخونه اومد.
مه گل در حالی که غر غر می کرد گفت: - مگه دستم بهت نرسهبیتا.
صدای خنده از آشپزخونه میاومد.
میثم با خنده گفت: - خدا رحم کنه. صاحبش اومد!
دوباره همه خندیدن که صدای غر زدن مه گل اومد که داشت بیتا رو دعوا میکرد. بقیه هم می خندیدن. آرش هم ازمامعذرت خواهیکرد و رفت تو آشپزخونه.
یهدفعه صدای زنگ آیفون اومد. آرش به یزدان که از همه به آیفون نزدیک تر بود گفت: - یزدان بیزحمت ببین کیه!
یزدانگوشی رو برداشت و با خنده و شوخی دکمه آیفون رو زد و با خوشحالیگفت: - هونامه.
« ای بابا همین رو کم داشتم! اگهمی دونستم می آد اینجا اصلا نمی اومدم!»
بیخیال روی مبل نشستم و پیش دستی میوه رو برداشتم و خودم رو با پوست گرفتنسیب گرم کردم. آرش با خوشحالی در ورودی رو باز کرد. مه گل بهم اشاره کرد و چشمک زد. چه ساده بود این مه گل، نمی دونه من حالم از این هونام به هم می خوره! شونه ام روبا بیخیالی بالا انداختم که مه گل با تعجب نگام کرد و رفت سمتآرش.
چند لحظه بعد صدای سلام واحوال پرسی هونام با بچه ها توی پیچید. خودم رو به بیخیالی زدم و سرمو انداختمپایین. نمی خواستم قیافشو ببینم. چندشم می شد به حیوونی مثل اون نگاه کنم. هر وقتیاد هونام می افتادم، حرفای نیلوفر تو ذهنم می پیچید. وقتی هونام با همه سلام واحوال پرسی کرد اومد سمت من و بیتا که کنار هم نشسته بودیم. احساس کردم همه دارنمنو نگاه می کنن. همین جور هم بود. آرش و مه گل با شیطنت به من نگاه می کردن و بقیهبچه ها با یه لبخند کمرنگ. اومدم روبروم وایستاد. شاید انتظار داشت از جام بلندشم.
وقتی دید حرکتی نمی کنمگفت: - سلام عزیزم. خوبی؟
سرمو آوردم بالا. اون لیاقتنداشت که حتی باهاش سلام و احوال پرسی کنم. دوباره سرمو انداختم پایین. برگشتم سمتبیتا که کنارم نشسته بود و بهش سیب تعارف کردم. اما طفلک خیلی جا خورده بود! البتهنه تنها بیتا. همه جا خورده بودن.
بیتا به خودش مسلط شد و آروم گفت: - نه مرسی. میل ندارم.
همه الکی خودشونو به یه کاری مشغول کردن که مثلا این کار منوندیدن.
از جام بلند شدم و رفتمسمت آشپزخونه. احساس کردم یکی دنبالم اومد. می دونستم هونامه. صداشو شنیدم کهگفت: - نشنیدی می گن جواب سلامواجبه؟
- جواب سلام واجبه اما منتو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام بهت سلام کنم!
- آهو من چند بار معذرت خواهی کنم؟ چند بار التماسکنم؟
- هه... فکر کردی الکیه؟... ببین هونام خان... من ازت متنفرم. به همون دلایلی که خودت میدونی!
- آهو اینی که تو می گیزیاد مهم نیست! خیلی ها هستن که دو بار ازدواج می کنن.
- اِ؟... ببخشید پس چی مهمه؟ ببینم نکنه یادت رفته اوندخترایی که باهاشون...
- آهو یواشتر.
- اوه ببخشید کارنامه یسیاهتو بلند بلند دارم واسه همه می خونم. خجالت کشیدی؟ آخه آشغال تو خجالت همحالیته؟
آرش و مه گل با عجلهاومدن تو آشپزخونه. آرش گفت: - چهخبرتونه شما دوتا؟ با هم قهرین درست؟ چرا اینجا دعوا می کنید که بقیه متوجه بشن؟صداتون تمام سالن رو برداشته.
- بهتر. بزار همه بفهمن این چه آشغالیه!
آرش - آهو بگو چی شده آخه؟
- شما می دونستید هونام قبلا ازدواج کرده؟ شما می دونستید وقتی زن داشته باچند تا دختر دیگه هم رابطه داشته؟ شما می دونید اون با نقشه اومده تو زندگی من؟ میدونستید اون دختری که بدبختش کرده الان چه زندگی داره؟ هان؟ میدونستید؟
آرش و مه گل مات و متحیربه هونام نگاه کردن. دیگه نمی تونستم اونجا وایستم. اومدم برگردم سمت پذیرایی کهدیدم میثم و عسل و یگانه نشستن رو صندلی پشت اُپن ومارو نگاه می کنن.
میثم با مشت کوبید رو اُپن و گفت: - حیوون کثیف. چه جوری دلت اومد؟
فقط نگاش کردم.
آهسته گفتم: - من بایدبرم.
یگانهگفت: - نه... اونی که باید برههونامه.
و خشمگین نگاهی به هونامکه پررو پررومارو نگاه می کرد،انداخت.
سرمو به نشونه مخالفتتکون دادم و رفتم سمت اتاق. مانتوم رو پوشیدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو از رویتخت برداشتم و رفتم سمت پذیرایی. همه عصبی و ناراحت بودن. با صدای بلندیگفتم: - ببخشید همه رو ناراحت کردم. از اول هم اگه می دونستم که یکی می خواد بیاد اینجا نمی اومدم. خدافظهمگی.
مه گل دوید طرفم اما زود دررو بستم و کفشم رو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.
شاید چهار ساعت تو خیابونا چرخ زدم. خودم اصلا متوجهنشدم. فقط وقتی گوشیم زنگ خورد به خودم اومدم. خواستم جواب بدم اما دیدم هونامه... وای که چه قدر این بشر پررو بود. ریجکت کردم. حوصله نداشتم.
راهمو سمت خونه کج کردم... تا برسم خونه هفت هشت بار دیگههونام زنگ زد. آخرش مثل اینکه خسته شد و sms داد.
« آهو جواب بده کار واجبدارم!»
چیزی نفرستادم. حوصلهنداشتم. بریده بودم. رفتم سمت پارکینگ و ماشین رو پارککردم.
داشتم از راهرو بالا میرفتمکه همسایه واحد پایینی با عجله اومد پایین و گفت: - سلام آهو جون. یکی از بچه ها تو راه دانشگاه تصادفکرده، همه داریم میریم بیمارستان. خانم اردکانی گفت بهت بگم تا فردا صبح تو خونهباش. الان جز تو کسی تو ساختمون نیست.
- سلام. بابا محلت بده منم یه چیزی بگم... خیلی خب من مراقبم. برو بهسلامت.
صورتمو بوسید و با عجلهرفت. من تو یه آپارتمان 4 طبقه زندگی می کردم که هر طبقه دو واحد داشت. شیش واحددانشجو بودیم و یه واحد صاحب خونه و یه واحد هم دختر و داماد صاحب خونه. البته واحدهایماچهل متری بود. اما واحدهای صاحب خونه هشتادمتر.
کلید رو از تو کیفم درآوردمو در رو باز کردم. یک ساعتی طول کشید تا لباسامو عوض کنم و بفهمم چی به چیه... تواین یک ساعت تلفنها و اس ام اس های هونام عصبیم کرده بود. انقدر گوشه لبو جویدهبودم که احساس می کردم لبم بی حس شده.
آخر سر گوشی رو برداشتم و گفتم: - هونام اگه یه بار دیگه زنگ...
- چه عجب. خانوم چی شد گوشی رو برداشتی؟؟؟
- حوصلتو ندارم که هیچ. از صداتممتنفرم.
با یه لحنیگفت: - آهو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بله؟
- غلط کردم. اشتباه کردم. جوونی کردم...تو ببخش.
- هونام تو از رو نمی ری؟ اصلا حرفهای تو درست... من دیگهدوست ندارم! والسلام.
- دروغ میگی.
- نه.واقعیته.
فریادزد: - دروغ می گی. من تو رو میشناسم!
پوزخندی زدم و گفتم: - هونام تمومش کن. نه من حوصله دارمو نه تو دیگه اون هونام سابقی که من می شناختم.
- آهو به خدا اگه یه ساعت به حرفای من گوش بدیدیگه...
- هونام خستم... خیلیخوابم می آد. حوصله ندارم. خدافظ.
- گوش کن.
- هوی سر من دادنزنا.
- ببخشید. دست خودم نبود... تو رو خدا به حرف من گوش کن!
- هونام اون روی سگ منو بالا نیارا.
- آهو.
- آهو و مرض. خانمشفیعی!
پقی زد زیر خنده. خودمم خندمگرفت. یاد روزای خوشی افتادم که تو دانشگاه داشتیم.
هونام - یاد دانشگاه افتادم.
خندمو جمع و جور کردم و گفتم: - جناب نیکزاد دیگه مزاحم نشو.
- آهو برای بار آخر می گم. خواهش می کنم بهحرفام...
- دیگه داری حوصلمو سرمی بریا...
- باشه آهو خانوم.منم تا یه حدی ظرفیت دارم. بالاخره یه روزی به انفجار میرسم!
- باشه چه بهتر. حداقل شرتکم می شه! خدافظ.
تماس رو قطعکردم و گوشی رو پرت کردم رو مبل.
نیم ساعتی گذشت که از راهرو سر و صدا اومد. عجیب بود چون کسی تو ساختموننبود. رفتم آروم در رو باز کردم که دیدم هونام و دختر صاحب خونمون، آرزو دارن با همحرف می زنن.
آرزو - جناب آقاینیکزاد پس شما نامزد آهو جون هستید؟
هونام - بله... تشریف ندارن؟
آرزو - چرا هستن. منم باید برم پیش مادر شوهرم. مامان اینا هم رفتن ساوه. بااجازتون.
هونام - خوشحال شدم ازآشناییتون خانم. بازم مرسی که در رو برام باز کردین. من همیشه کلیدهامو جا میزارم!
آرزو - کاری نکردم... بهآهو جان سلام منو برسونین.
هونام - حتما!
ای خدا این دیگه چهموجودیه؟ الان چیکار کنم؟ آرزو از پله ها رفت پایین. هونام برگشت سمت در. یه آنترسیدم. تا اومدم در رو ببندم پله ها رو پایین اومد و در رو هل داد. اومد تو و دررو بست.
هونام - خب اینجوریبهتره! حداقل به اجبار به حرفام گوش می دی!
- گمشو بیرون.
- نچ نچ نچ... این طرز برخورد با همسرت نیستا! خب حالا بشین تا بهتبگم.
- می خوام صد سال حرف نزنی.برو بیرون تا جیغ نزدم.
- ایبابا. باز خشن شدیا. ببینمامی تونیم با یهصحب...
گوشیش زنگ خورد. وقتی داشتبا گوشیش حرف می زد رفتم سمت اتاق و اون چاقویی که اون روز خریده بودم رو برداشتم وگذاشتم تو جیب سویشرتم.
وقتیبرگشتم تو هال دیدم رفته تو آشپزخونه و داره چایی می ریزه. احساس کردم چه قدر دوستشدارم... با دست محکم زدم به سرم و گفتم: « تو یکی دیگه خفه! همین مونده من این عوضیرو دوست داشته باشم.»
تک سرفه ایکردم و گفتم: - می ری بیرون یابندازمت بیرون؟ فنجون چایی رو داد به دستم.
خواستم بگم نمی خوام که گفت: - آدم دست همسرشو رد می کنه؟
به حد انفجار رسیده بود.
دستشو آورد جلو و موهامو داد پشت گوشم وگفت: - منو می بخشیآهو؟
محکم دستشو پس زدم وگفتم: - آشغالِ کثیف. بروبیرون.
- به خدا نیلوفر دروغگفته. اون بهم خیانت کرد! اون شروین رو دوست داشت. منم ...
- هه... برو سر باباتو شیره بمال... من از خیلی هاپرسیدم. حتی از همون محضرداری که رفتین پیشش واسه طلاق!
- خب... نه اونم دروغ می گه.
- هونام تا سیمهای مغزم اتصالی نکرده بروبیرون.
یه قدم اومد جلو تر وگفت: - تو رو خدا فراموش کن. من و تومی تونیم خوشبخت بشیم. هر کسی جوونی می کنه. هر کسی اشتباه می کنه. اما مهم اینه کهدیگه اون اشتباهشو تکرار نکنه!
- هونام گمشو بیرون.
یقمو گرفت وکشید سمت خودش و گفت: - نمی رم. تاجواب مثبت نگیرم نمی رم!
چاییداغی که تو فنجون بود رو ریختم تو صورتش.
فریادش رفت هوا و داد زد: - آی سوختم لعنتی.
- حقته. بروبیرون.
سرشو گرفت زیر شیر آب. وقتی سرشو آورد بالا چهره اش انقدر قشنگ شده بود که دلم لرزید. یهو وا رفتم. مناحمق هنوزم دوسش داشتم. انگار خودش فهمید که فریادشو خورد و با حسرتگفت: - میبخشیم؟
دهنم باز شد که بگم آره. اما یه دفعه چهره ی نیلوفر و شروین اومد جلو چشمم. یاد آریا افتادم .دوباره سخت شدممثل آهن... نه مثل سنگ.
فریادزدم: - برو بیرون. از خونه من بروبیرون.
باز اومدجلوتر.
- ببخشآهو.
دیگه نفهمیدم چی می گه. چاقورو از جیبم بیرون آوردم و گرفتم جلو صورتش و گفتم: - می ری یا حسابتو برسم؟
لبخنر کمرنگی زد و گفت: - منو میترسونی؟
باز اومد جلوتر. خواستم با چاقو بزنمش که قسمت تیز چاقورو تو مشتش گرفت. جرأت نکردم چاقو رو بکشم.
- آهو...
- خفه شو هونام. خفه شو!
چاقو رو محکم تر تو مشتش فشار داد: - آهو برای بار آخر می گم. منو میبخشی؟
آب دهنم رو انداختم تو صورتش و دادزدم: - ازتمتنفرم.
دیگه هیچی برام مهم نبود. با تمام قدرتم چاقو رو کشیدم. هونام فریاد زد و با دست سالمش محکم به صورتم سیلیزد. انقدر محکم که پرت شدم سمت به گوشه ای و پشت سرم محکم به شوفاژ خورد. چشمامسیاهی رفت.
هونام نشست کنارم وسرمو بغل کرد و با دستش آروم سیلی زد به صورتمو گفت: - آهو..آهو. غلط کردم. ببخشید. آهو...
مزه شور چیزی رو حس کردم. چشمامو تا اونجایی که می شد باز کردم اما همه چی تار بود. گرمی خون دست هونام که بهصورتم آروم ضربه می زد تا به هوش بیام رو دیگه حس نمی کردم. خون دستش روی لبهای منمجاری شده بود و مزه اش حالمو به هم می زد.
خواستم چیزی بگم اما سرم چنان تیر کشید که از درد ساکتشدم و دیگه هیچ چیزی رو نفهمیدم.
دستی آروم موهامو نوازش می کرد. سعی کردم چشمامو بازکنم. اما نمی شد. انگار یه وزنه سنگین بهش وصل کرده بودن. بیشتر سعی کردم. چشام روآروم باز کردم. اما همه چیز تار بود. یکم که گذشت دیگه از تاری خبری نبود. نیلوفررو می دیدم که داره موهامو نوازش می کنه.
چشامو که کامل بازکردم نگاهش رنگ گرفت و با خوشحالی و با صدای بلند گفت: - بههوش اومد... وای شروین به هوش اومد!
صدای پا رو می شنیدم کهبهم نزدیک می شد. شروین و مه گل بودن.
مه گل با گریهگفت: - خدا رو شکر... وای آهو.
نزدیکبود غش کنه که نیلوفر رو هوا گرفتتش. چشای شروین هم خیس بود اما خودشو کنترل کرد وبا خوشحالی گفت: - خدا رو شکر به هوش اومدی.
بعد به دستگاه های اطرافم نگاهی انداخت و رفت بیرون. انقدر سرم درد می کردکه نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم. چشمام خود به خود بسته می شد. دیگه نتونستممقاومت کنم و خوابم برد. بیدار که شدم شروین با یه دکتر دیگه بالا سرم وایستادهبودن و با هم صحبت می کردن.
شروین متوجه من شد و سرشو نزدیکآورد و گفت: - آهو حالت خوبه؟
سرموتکون دادم که یه لبخند کمرنگ زد و دوباره به اون دکتره یه چیزایی گفت. دکتر هم بعداز چند دقیقه از اتاق بیرون رفت.
سرمو برگردوندم به طرفپنجره که دیدم آیدین نشسته رو صندلی.
با خوشحالیگفتم: - آ...آیدین اینجا...
از جایشبلند شد و اومد کنار تخت وایستاد و پیشونیمو بوسید و گفت: - احوال خواهر کوچولوم؟
لبخند زدم که به شروینگفت: - نمی شه کاری کنی که بتونه با بقیه حرفبزنه؟
شروین - آره...آره می شه.
تخترو که تنظیم کرد تازه فهمیدم به جز آیدین و شروین، نیلوفر و فرنوش و پریا و مه گلهم هستن.
همه با خوشحالی حالمو پرسیدن. من فقط سرمو تکوندادم.
فرنوش گفت: - تو تا هر چند ماهبیمارستانو رویت نکنی ول کن نیستی؟!؟!
خواستم جوابشو بدم کهآیدین گفت: - تو رو خدا شروع نکنین که حوصلهندارم!
فرنوش لبشو جمع کرد و گفت: - بداخلاق.
شروین گفت: - فعلا تو بخشمراقبت های ویژه هستی تا ایشالا مرخص بشی.
تازه یادم اومدچی شد که من کارم به اینجا کشید.
- من چند وقتهاینجام؟
فرنوش - نترس دوست جون. یه روزم نمی شه. از دیشب تاالان.
- تو چرا خودتو نخود هر آشی می کنی؟ مگه از توپرسیدم؟
آیدین گفت: - شروین جان ساعت ملاقات کی تموم میشه؟
شروین به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت: - ساعت ملاقات خیلی وقته تموم شده!
- اِ؟ پس شماچطوری تا الان موندید؟
پریا همون جور که موهام نوازش می کردگفت: - پسرم زحمت کشید سفارش کرد کهماتا وقتی بیدار بشی اینجا باشیم!
بعدبا نگاه پر از تشکر به شروین نگاه کرد.
شروین - شرمندم نکنید خانم شفیعی. وظیفم بود... دوست به درد همین موقع ها می خورهدیگه!
و به آیدین لبخند زد.
پرستاریاومد تو اتاق و گفت: - آقای دکتر وقت ملاقات خیلی وقته تمومشده.
آیدین و پریا صورتمو بوسیدن و خدافظی کردن و رفتنبیرون. فرنوش هم بعد از اینکه باهام سر و کله زد رفت. مه گل هم رفتبیرون.
اما تعجب کردم چرا شروین و نیلوفر نرفتن. با نگاه پراز سوال بهشون خیره شده بودم که انگار خودشون فهمیدن معنی نگاهمچیه!
شروین گفت: - اون کثافت چه جوریاومد تو خونه ی تو؟
- کی؟
نیلوفر - هونام دیگه.
- آهان. همسایمون در رو براش باز کردهبود!
شروین - بعد چی شد؟
- چی بعدچی شد؟
شروین - منظورم اینه که وقتی اومد خونه ی تو چی شد؟چی گفت؟
- اومد معذرت خواهی کرد و گفتببخشمش.
- خب.
- خب به جمالت! همیندیگه. هی اصرار کرد من گفتم نه... آخرش همش می گفت منو ببخش هی می اومد به سمتم. منم ترسیدم چاقو رو گرفتم طرفش. هونامم چاقو گرفت تو دستش. منم چاقو رو کشیدم. همین!
- بعدش؟
- ای بابا. گیر دادیشروین... هیچی بعدش داد و فریاد زد یه سیلی... یه سیلی زد تو گوشم.
سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم رو گونم و با حرص گفتم: - اون سیلی که بهم زد رو جبران می کنم براش!
شروین - غلط کرد. به چه حقی دست رو تو بلند کرد؟
- حالا اینا روواسه چی پرسیدی؟
نیلوفر - دیشب هونام از گوشی تو به من زنگزد و گفت بیام خونه تو. اول فکر کردم بازم می خواد مثل قدیما اذیتم کنه. گوشی روقطع کردم. اما برام اس ام اس زد که تو توی خونت غش کردی. منم اومدم خونت. هونام رویمبل بالای سرت نشسته بود. دستاش خونی بود. چونه و لبهای تو هم همین جور. انقدرترسیدم که خدا می دونه! فکر کردم خدای نکرده بلایی سرت آورده. اما وقتی داشت از درمی رفت بیرون گفت « ببرش بیمارستان سرش بدجوری ضربه خورده.»... منم به شروین زنگزدم. آوردیمت اینجا!
شروین - آهو یه مشکلیهست؟
با ترس گفتم: - چهمشکلی؟؟؟
شروین - نه... چیزی نیست... نیلوفر گفت هم صورت توخونی بود و هم دست هونام... چه جوری بگم؟
- چی رو چه جوریبگی؟
نیلوفر - هونام مریضه... اون مریضیشو به منم منتقلکرد. به بچمم منتقل کرد. واسه همین بچمو از بین بردم... هونام خیلی وقته که مبتلابه بیماری ایدز ِ.
احساس کردم دنیا با تموم سنگینیش آوار شدروی سرم. مات و مبهوت به نیلوفر نگاه کردم. یعنی منم ...
- یعنی من هم...
شروین پرید وسط حرفم و گفت: - خدا نکنه...اینا احتماله!
اما انگار خودشم مطمئننبود.
شروین - جواب آزمایشت رو دکتر فرهادی بهم میگه!
- نه. به خودم بگه.
نیلوفر - آهو؟ چرا می لرزی؟
اومد بغلم کرد و گفت: - ایشالا که چیزی نیس. فقط دعا کن بیماریش به تو منتقل نشدهباشه!
- شده. من می دونم. وقتی داشت با دستش به صورتم می زدکه بهوش بیام یه مزه شور رو احساس کردم. لب من که چیزیش نشده بود. خون دست اونبود... اون پست فطرتِ کثیف.
هق هق گریه ام اشک شروین ونیلوفر رو هم درآورد. نیلوفر سعی کرد آرومم کنه. شروین هم رفت پنجره رو باز کرد وسرش رو بیرون برد.
نمی دونم چه قدر گذشت و چقدر گریه کردم،فقط وقتی فهمیدم چی به چیه که همون دکتری که اول بالای سرم بود اومد توی اتاق و بهشروین گفت: - یه لحظه تشریف بیارید.
- نه آقای دکتر... به خودم بگید.
شروین به همون دکتره که فکرکنم اسمش دکتر فرهادی بود نگاه کرد. دکتر فرهادی با ناراحتی به شروین نگاه کرد. شروین با ناباوری سرشو تکون داد. بعد چند لحظه به من نگاه کرد. یکدفعه دوید و ازاتاق بیرون رفت و در رو کوبید.
دکتر فرهادی دنبالش دوید واسمشو صدا زد.
چند دقیقه بعد اومد تو اتاق وگفت: - پسره ی کله شق.
نیلوفر - آقایدکتر چی شد؟
- هر چی صداش کردم نایستاد. سوار ماشینش شد ورفت.
- آقای دکتر جواب آزمایش من چیه؟
دکتر - خون گوشه لبتون متعلق به اون آقا نبوده... خوشبختانه به خیر گذشت. شما به بیماری ایدز مبتلا نیستید.
با خوشحالی خودمو انداختمتو بغل نیلوفر. هر دو با صدای بلند گریه کردیم. اون لحظه فقط خدا رو شکر کردم که بهمن فرصت یه زندگی دوباره داد.
دکتر اومد کنار تخت وایستاد وبه نیلوفر گفت: - خانم لطفا به اون پسره ی کله شق زنگ بزنید وبگید برگرده! مثل اینکه متوجه منظور من نشد.
نیلوفر همونجور که گریه می کرد گفت: - آخه شما انقدر ناراحت بودید کهمن...
گریه اش شدت گرفت.
دکترگفت: - آروم باشید خانم... چند دقیقه پیش تو اتاق عمل پسر بچهای فوت کردن. همه ناراحت و متاسف بودیم. ناراحتی من فقط به خاطر اون پسر بچه بود. اما مثل اینکه آقای دکتر اشتباه تصور کردن.
پرستاری با عجلهدر رو باز کرد و گفت: - آقای دکتر تشریف بیارین. مادر احسان بیقراری می کنن.
دکتر فرهادی با عجله دویدبیرون.
نیلوفر چند بار صورت و موهامو بوسید وگفت: - آهو... آهو... گریه برای چی؟ تو سالمی. خوشحالباش!
- اشک شوقه نیلو.
یک ساعت بعدکه هر دوتامون یکم آروم شدیم یک دفعه نیلوفر گفت: - دارم نگرانمی شم. نکنه یه بلایی سر خودش بیاره!
- نه شروین اهل اینچیزا نیس.
- اما من حس خوبی ندارم.
- خوب برو بهش زنگ بزن.
- گوشیمو تو ماشین گذاشتم.برم از پایین زنگ بزنم.
- برو... نگران منم نباش. منتظرم تابیای.
- باشه عزیزم. یکم استراحت کن تابیام.
سرمو تکون دادم که از اتاق بیرونرفت.
***
پریا محکم بغلم کرد و گفت: - دلم برات تنگ می شه عزیزم...
چی می تونستم بگم؟ انقدرناراحت بودم که نمی تونستم حرفی بزنم. آیدین هم با اینکه یه مدت کوتاه بود که باپریا آشنا شده بود با ناراحتی به دیوار تکیه داده بود و سرش را پایین انداختهبود.
پریا - می دونم استقبال خوبی نیست بعد از اینکه ازبیمارستان مرخص شدی ولی چاره ای نیست! هر چی زودتر برم بهتره.
- آخه پریا...
لبخندی زد و گفت: - خیلی خوشحال شدم از اینکه این چند سال با همدیگه زندگی کردیم. ببخشیداذیتت کردم، ولی منم نمی تونم همیشه به خاطر یه دین کوچیک هر چی مادر بزرگت می گهعملی کنم و باقی زندگیمو با پدرت بگذرونم. مانمیتونیم با هم زندگی کنیم. از اون موقعی که با هم عقد کردیم تا الان شاید به اندازه یانگشت های دست به هم سلام کردیم.
سرمو انداختم پایین. حق باپریا بود. سکوتم رو که دید چمدونش رو برداشت و سوار ماشین شد... چند دقیقه بعد، فقطمن و آیدین تو کوچه بودیم. تنهاتر از همیشه شده بودم. تنهایتنها...
با بی حوصلگی پله ها رو بالا رفتم و در خونه رو بازکردم و خودمو پرت کردم رو مبل کنار تلویزیون. انگار هر کسی رو که دوست داشتم از دستمی دادم.
آیدین با انگشتش اشکهایی که متوجه ش نبودم پاک کردو گفت: - خودتو اذیت نکن. زندگی اونجور که می خوای پیش نمیره... حالا هم پاشو به جای آبغوره گرفتن زنگ بزن به دوستت که از دیشب که مرخص شدیهمش زنگ می زنه و سراغت رو می گیره. اما هر دفعه تو نیستی! پاشوببینم.
خواستم چیزی بگم که گفت: - حرفتکراری بسه. پاشو ببینم.
- حالا نمی شه یه ساعت دیگه؟ الانخسته ام. حوصله هم ندارم.
- نه. نمی شه.
و گوشی رو داد دستم و رفت سمت آشپزخونه. اصلاً حوصله نداشتم. اما چاره اینبود. شماره خونه نیلوفر رو گرفتم. یکم طول کشید تا برداشت.
- جانم؟
- سلام نیلوفر!
- سلام به روی ماهت؟ چطوری عزیزم؟
- داغون
- اوا! چرا؟ چیزی شده؟
- بیخیال.
- هر جور راحتی... راستش هم می خواستم حالت روبپرسم و هم بگم شروین هنوز پیداش نیست!
- یعنی چی؟ مگه میشه؟
- خودمم واسه همین تعجب کردم. گوشیش خاموشه. خونشون روهم کسی جواب نمی ده.
- نکنه بلایی سرشاومده؟
- نمی دونم والا... از دو شب پیش که تو بیمارستانبهش زنگ زدم تا الان خاموشه.
خیلی نگران شدم. دست خودمنبود. رو اطرافیانم حساس شده بودم.
به نیلوفرگفتم: - نیلو می شه بیای دنبالم؟ من فعلا اعصابم ناراحته نمیتونم پشت فرمون بشینم.
- آره. الان راه میافتم.
با هزار بدبختی حاضر شدم. انقدر بهم سرم وصل کردهبودن و ازم خون گرفته بودن، چند جا از دستم کبود شده بود و درد می کرد. مانتوم روتنم کردم و از آیدین خدافظی کردم. بدون توجه به تذکر هاش در رو بستم و رفتم بیرون. نیلوفر چند دقیقه بعد رسید.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: - بریم خونه من. اونجا فکرامون رو می ریزیم رو هم ببینیم چیکار کنیم!
- مگه راه دیگه ای هست؟ اما جدی نگرانشدم.
- نمی دونم. این سر هم به قول همکارش کله شقه. زود جوشآورد. منتظر نشد بقیه حرف رو بشنوه!
سرمو تکیه دادم بهپنجره... چه جالب. برف کی اومد که من متوجه نشدم؟
- نیلو کیبرف اومده؟
- امروز صبح... یکی دو ساعت پیش قطعشد.
تا رسیدن به خونه نیلوفر فقط به کوچه و خیابون نگاه میکردم.
نزدیک ساعت ده شب بود. هنوزم از شروین خبری نبود. یعنی تو این دو روز کجا رفته؟ چرا ازش خبری نیست؟
نیلوفرظرف میوه رو گذاشت رو میز و گفت: - به نظرت به پلیس خبربدیم؟
خندیدم و گفتم: - نه بابا. بچهکه نیست!
- اخه خیلی نگرانشم. به خصوص با اون وضعی که ازبیمارستان رفت بیرون.
سرمو گذاشتم گوشه رو دسته مبل و چشاموبستم. حالم زیاد خوب نبود. سرم از درد در حال انفجار بود.
چشامو که باز کردم اولین جایی که چشمم خورد ساعت بود. اووووه. ساعت از 3 صبحهم گذشته بود. سرمو بلند کردم. نیلوفر با یه پتو رو مبل خوابش برده بود. رو من همپتو انداخته بود.
از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه. وایچقدر تاریک و ترسناک بود. زیر چایی رو خاموش کردم. یه لیوان آب خوردم. صدای ضعیفیاز تلویزیون می اومد. اونم خاموش کردم. واقعا خونه ترسناک شده بود. نیلوفر از سر وصدای من بلند شد.
چراغ ها رو روشن کرد و گفت: - برو بگیر بخواب. منم یه ساعت دیگه می شینم بعد می رم می خوابم... تو تازهاز بیمارستان مرخص شدی. هنوز تنت ضعیفه. برو استراحت کن.
- باشه.
تا خواستم برم دستمو گرفت و گفت: - اوه اوه. صبر کن اول برم اتاق رو مرتب کنم. بدجوری بهمریختس.
- نه بابا مهم نیست.
دویدسمت اتاق و گفت: - چرا بابا خیلی نامرتبه!
تا خواستم جلوش رو بگیرم کسی در رو محکم و پشت سر هم کوبید. برگشتم سمتدر.
- یعنی کیه؟
- شروینه؟
- شروین اینجوری در می زنه؟
-نیلو استخاره می کنی؟
خندید. رفتم در رو باز کردم. شروین بود. خودشو پرت کرد تو خونه. نفس نفس می زد. در رو بستم.
- شروین چی شده؟
هیچی نگفت.
نیلوفر نشست رو زمین و گفت: - وای شروین کجایی تو؟ میدونی چقدر نگرانت شده بودیم؟
با ناراحتی سرشو آورد بالا وبهم نگاه کرد.
- نیلوفر...
- باتوام شروین. کجا بودی؟
شروین هیچی نگفت. سرشو گرفت بیندستاش و شروع کرد گوشه لبشو جویدن.
شونه هاشو تکون دادم وگفتم: - دِ بگو دیگه! کجا بودی؟
سرشوکه آورد بالا چشاش پر از اشک شده بود.
با صدای ضعیفیگفت: - حقش بود.
نیلوفر - کی حقشبود؟
برگشت سمت نیلوفر و گفت: - اوننامرد.
- درباره کی حرف می زنی؟ درست بگو متوجهبشم!
سرشو با دستاش فشار داد و گفت: - حقش بود اون بلا سرش بیاد. اون کاری کرد که هیچ حیونی نمی کنه! منم... منم تلافیکردم. آره تلافی کردم!
گیج شده بود: - شروین تو رو خدا بگو چی شده؟ این دو روز کجا بودی؟ چرا این طوری حرف می زنی؟ کی حقشبود؟
- اون هونام... حقش بود. مگه نه؟
- هونام چی حقش بود؟
برگشت و بهم نگاهکرد.
یه دفعه بغضش ترکید و گفت: - وایمن چی کار کردم؟
دیگه اعصابم بهم ریخته بود.
صدام یکم بالاتر از حد معمولی بود: - شروین دِ بگو چی شدهدیگه!
از جاش بلند شد و گفت: - حاضر شو. تو ماشینمنتظرم.
گیج شده بودم. سریع دویدم سمت جالباسی و مانتو وشال رو برداشتم. نیلوفر هم پشت سر من. در رو بستیم و قفل نکرده از پله ها رفتیمپایین. شروین تو ماشین نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به صندلیش. نیلوفر پشت فرموننشست.
شروین هیچی نمی گفت.فقط هر از گاهی به نیلوفر می گفتکه از کجا بره. یه جور استرس و دلشوره داشتم. نمی دونم چرا! اما به نظرم اتفاق بدیافتاده بود. یعنی هونام چش شده؟ مریضه؟ خودکشی کرده؟ با شروین درگیر شده؟ و هزار تافکر دیگه ذهنم رو مشغول کرد!
یه آن به خودم اومدم دیدم توجاده(...) هستیم.
به شروین نگاه کردم که گفت: - نیلوفر اینجا رو آروم برو.
نیلوفر - یعنیچی؟
- تو آروم برو.
چیزی حدود یککیلومتر جلوتر همهمه ای بود دیدنی. حتی تو تاریکی شب هم معلوم بود چه خبره. صدایآژیر آمبولانس و ماشین پلیس و صدای آدما. همه چی نشون می داد یه اتفاق بدافتاده!
نگاه پر از سوالمو به شروین دوختم که گفت: - دنبالش کردم. از دیروز... نه... از وقتی تو بیمارستان دکترگفت که تو هم ایدز گرفتی. تو پاک بودی. من دوست داشتم. دلم می خواست پیشم بود وانقدر می زدمش که دیگه زنده نمونه... اما نشد. بعد از ظهر داشت از خونه شون می رفتیه جایی. دیگه... دیگه نشد. نتونستم خودمو کنترل کنم. تعقیبش کردم... توراه... توراه همش چهره ناراحت تو می اومد جلو چشام... اون به چه حقی اون کارو کرد؟ نتونستمخودمو نگه دارم. سرعتمو زیاد کردم... رفتم کنار ماشینش. منو دید. هیچی نگفت. فقطدست تکون داد و خندید. حرصم گرفت... خواستم بزنم بهش. نمی دونم زدم یا نه اما... جاده حفاظ نداشت... رفت تو دره...!
و سرشو محکم کوبید بهشیشه پنجره و تکرار کرد: - هونام رفت تودره...
من اما با ناباوری فقط نگاهش می کردم. اصلاً تو ذهنمنمی گنجید که شروین همچین کاری کرده. وقتی شروین حرف می زد، لحظه به لحظه اضطرابمبیشتر می شد. اما با جمله آخرش، خشکم زد! نمی تونستم حرفی بزنم. یعنی اصلا نمیتونستم نفس بکشم.چه برسه به حرف زدن!
سریع در رو باز کردم ودویدم بیرون و رفتم سمت آمبولانس. صدای در ماشین و بعد صدای دویدن شخصی اومد. نمیخواستم بهش توجه کنم. مهم فقط فهمیدن حقیقت بود. دستای قدرتمندی بازوهامو گرفت ومنو سر جام نگه داشت.
داد زدم و گفتم: - ولم کن... ولم کن می خوام ببینمش. دروغ می گی... هونامنمرده!
و مشتم رو به بازو و سینه شروین می کوبیدم. اونجابود که دیگه تسلیم اشک شدم. سرمو که آوردم بالا فقط نگاهم افتاد به نیلوفر. آرومداشت می رفت سمت آمبولانس.
آخه به حق کدوم گناه اون بلا سرهونام اومد؟ من که چیزیم نشد! من که اتفاقی برام نیفتاد. دلم می خواست خودمو بکشم. آخه چرا؟ چرا باید هونام به خاطر من می مُرد؟
چند دقیقهگذشت. عین مجسمه کنار جاده رو زمین نشسته بودم و به کوهها که حالا تو تاریک روشنصبح کاملاً قابل دید بودن، نگاه می کردم. شروین دستامو گرفته بود تا کاری نکنم. شاید فکر می کرد الان آروم آرومم. اما نمی دونست که از درون چقدرداغونم.
نیلوفر کنارم زانو زد و گفت: - به حقش رسید آهو! فقط واسه آمرزشش دعا کن.
با ناباوری نگاشکردم که گفت: - همون اولش تموم کرده.
وبا بی خیالی شونه شو بالا انداخت و گفت: - چه بهتر! هر چیزودتر می مرد، گناهش سبک تر بود.
فقط نگاش کردم. انگارفهمید خیلی حالم بده که گفت: - بیخیال آهو. اون ارزش نداشت. برام مهم نیست مرده. اتفاقاً خیلی خوشحالم. بالاخره به آرزوم رسیدم و مرگشودیدم!
بعد سرشو انداخت پایین و رفت سوار ماشینشد.
شروین منو بلند کرد و نشوند تو ماشین. نیلوفر ماشین روروشن کرد و حرکت کرد. نزدیک که شدیم چشمم به ملافه ی سفید رنگی افتاد که روی جسدیانداخته بودن. اما مچ پا و کفشش معلوم بود. قسمت بالای ملافه خونی شده بود. چشاموبستم. نمی تونستم نگاه کنم.
صدای نیلوفر رو شنیدم که میگفت: - سرش خورده به سنگ و پَــخ ترکیده. هه هه... چقدر منتظراین روز بودم!
چشامو باز کردم که دیدم داره لبخند میزنه. سرشو گرفت رو به آسمون و گفت: - خدایا مرسی که منو به آرزومرسوندی!
شروین - نیلوفر بس کن.
نیلوفر - هه هه. چرا بس کنم؟ آرزوی قلبیم بود. من به خاطر اون عوضی خوشگذرون بهترین روزای جوونیمو از دست دادم. تا چند وقت دیگه بیشتر زنده نیستم. میفهمی یعنی چی؟ نه نمی فهمی! نه تو میفهمی نه آهو. نمی دونی وقتی دکتر گفت آهو ایدزنداره من چقدر خوشحال شدم! انگار خودم این حرفو می شنیدم!
شروین با فریاد گفت: - یعنی چی؟ آهوایدز....
- نخیر. آهو ایدز نداره! اون روز اگه یکم تحملداشتی می فهمیدی نداره.
شروین با ناباوری به من و بعد بهنیلوفر نگاه کرد.
بعد مشتشو زد به شیشه و گفت: - یعنی من... من به خاطر هیچی اون بلا رو سر هونام آوردم؟
نیلوفر - نه. دل من خنک شد! حسابمم باهاش صاف شد... آهوهم...
گفتم: - من مرگشو نمی خواستم. امـا...
شروین نگاهم کرد. فقط لبخند زدم.
نیلوفر خندید و گقت: - هیچ وقت از مرگ یه آدم انقدرخوشحال نبودم. آدم که نبود، اما هر چی بود خیلی خوشحالم! برامم مهمنیست.
شروین - حالا من چیکار کنم؟
نیلوفر نگاش کرد.
از تو آینه هم نگاهی به من انداختو گفت: - خدا بزرگه. همین الان بهم ثابتشد!
*******
خونه رو زیر و رو کردم اما خبری از نیلوفر نبود. یک ساعت منتظر نشستمبازم ازش خبری نشد! به شروین زنگ زدم اونم خبری نداشت. به خودش که زنگ می زدم خاموشبود. تا ساعت 9 شب صبر کردم. دیگه خیلی دیر کرده بود! واقعا نگران شده بودم. مانتومرو تنم کردم و زنگ زدم به شروین و گفتم بیاد دنبالم که با هم بریمدنبالش.
یه ربع بعدش تلفن خونه زنگ خورد: - بله؟
- سلامآهو.
- سلام دیوونه. معلوم هست کجایی؟
- پاسگاه پلیس.
- کجــا؟ اونجا برایچی؟
- پلیس گفته بود که ماشین هونام به خاطر ضربه ی یه ماشین دیگه رفته تودره.
- خب؟
خندید و گفت: - خب اون ماشین من بوده دیگه!!!
- چی؟ مگهشروین...
- نه نه نه... این نشد. چرا می خوای شروین رو تو دردسر بندازی؟ اون حقزندگی داره!
- چی می گی نیلوفر؟ حالت خوبه؟ این حرفا چیه می زنی؟
- شما دو تاحق زندگی دارین. من چند وقت دیگه پیشتون نیستم و شروین هم تو زندان داره آب خنک میخوره. یکم عاقلانه فکر کن. از صبح رفتم بیرون و به کاری که می خوام انجام می دم فکرکردم. از هر لحاظ که فکر کنی عالیه! الانم فقط بهت زنگ زدم که یه وقت ازت چیزیپرسیدن سوتی ندی... خب آهو جون کاری نداری؟
- صبر کن دیوونه. هیچ می دونیکه...
- آره می دونم دارم چی کار می کنم! می دونم وقتی بگم به عمد این کارو کردماعدام می شم یا حبس ابد. اینا اصلا مهم نیست. مهم زندگی شما دو نفره و لطفی کهشروین در حقم کرد و باعث شد آرزویی که قبل از مردن داشتم برآورده بشه! تو رو به کسیکه دوستش داری قسمت می دم آهو... نیا اینجا. اصلا سراغی ازم نگیر! ازت خواهش میکنم. بزار راحت بمیرم.
فریاد زدم: - نیلوفر گوش کن ببین چی می گم...
و بوقهای تلفن جوابم بود. قطع کرده بود. اه لعنت به هونام! زنگ زدم به شروین و همه چیزرو بهش گفتم. بدتر از من تعجب کرد و گفت زود می آد اینجا. بدبختی اینجا بود که نمیدونستیم کجاست! دو سه ساعت تمام پاسگاه های پلیس رو گشتیم تا پیداش کردیم. کارخودشو کرده بود. تو یه اتاق نشسته بود و داشت با یکی از مامورها حرف می زد.خیلیآروم بود. انگار نه انگار چیزی شده. چند دقیقه بعد همون مامور از اتاق اومد بیرون وبه یکی گفت به نیلوفر دستبند بزنه و فعلا ببرتش بازداشتگاه تا فردا صبح تکلیفش روشنبشه.
از کنارمون که رد شد آروم بهم گفت : - برو آهو. خواهشمی کنم!
و با التماس به من و شروین نگاه کرد و رفت. شروین دستمو گرفت و رفتیمبیرون. عذاب وجدان کشتن هونام یه طرف و این کار نیلوفر، شروین رو حسابی داغون کردهبود. سرشو تکیه داد به دیوار و دیدم که اشک هاش روی صورتش سر خورد و رفت سمت گردنش. طفلک چقدر احساس گناه می کرد!
برای دلداریش حرفینداشتم.
فقط بهش لبخند زدم و گفتم : - نگران نباش همه چیدرست می شه.
***
دور عکس نیلوفر گل های رز قرمز و زرد چیدمو روی سنگ قبرش گلاب ریختم. حالا دیگه بیشتر از سه سال میشد که رفته بود. 15 سالحبس رو نتونست تحمل کنه. به خاطر بیماریش ده – یازده ماه بعد فوتکرد!
چقدر دلم براش تنگ شده بود. سرمو بلند کردم و به قطعهکناری نگاه کردم. هونام تو اون قطعه بود. حالا دیگه فاصلشون یه خیابون بهشت زهرا وچند تا سنگ قبر بود. اما نمی دونم تو اون دنیا فاصلشون چقدره؟ شاید فاصله ی بهشت تاجهنم!
گرمی دستی رو روی شونه هام احساس کردم. شروین بود. نگاهم به حلقش افتاد. ناخودآگاه یاد آریا افتادم...
- شروین.
- جانم عزیزم؟
- می شه بریم سر خاکآریا؟
- چرا نمی شه؟ اگه خداحافظیتو کردی بریم.
لبخندی به عکس نیلوفر زدم وگفتم: - خدافظی کردم. بریم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت قطعه های قدیمی تر. شروین ماشین رو پارک کردو پیاده شد. پیاده شدم و دنبالش رفتم. براش فاتحه خوندیم وچند شاخه گل هم دور عکس آریا چیدم. گوشی شروین زنگ خورد. یکم که صحبت کرد رفت نشستروی نیمکت ها.
منم حلقه ی آریا رو که تو دست راستم بود ازانگشتم درآوردم و زیر لب گفتم: - روحت شاد آریا.
و با انگشتم کمی از خاک درختچهی بالا سرش رو زدم کنار و انگشتر رو گذاشتم تو خاک و روشو پوشوندم.
- مرسی بابتحلقت! اما وقتش بود که بهت برگردونم!
بلند شدم که شروین گفت: - آهو اگه تموم شدبریم که بابا منتظره.
- باشه بریم.
بهش نگاه کردم. این بار نه به چشم اینکههمسرم بود، به چشم کسی کهانتقامنیلوفر و من و چندتا دختر بیچاره رو از هونام گرفت. چقدر ازش متشکر بودم. چقدر بهش مدیونبودم!
دستای شروین رو محکم تو دستم گرفتم...
برگشتم و یه نیم نگاه به سنگ قبرآریا انداختم... صدای آریا تو گوشم پیچید. انگار تو حیاط خونه ی یگانه اینا بودم وآریا برام می خوند:
«آهای خوشگل عاشق
آهای عمردقائق
آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق
آهای ای گل شب بو
آهای گلهیاهو
آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو»
پایان
نظرات شما عزیزان: